خـــــــونه خــــــــــــــــــــالی



















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


خـــــــونه خــــــــــــــــــــالی

خبر-ترول-عکس-هرچی که دلت بخواد هست... بیا تو باحاله....بیا ببین چه خبره

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم …
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما آن هنگامی که خداوند از من می پرسد : “زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟” پاسخ میدهم : هر آنچه از من برمی آمد !

+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت14:39توسط setare | |

کمی تند ... کمی بی حیا .... اما حرف دل ِ
.
.
.
آهای آقا پسری که میگی دختر ها آهن پرست هستن...
این چیزایی که میگم رو گوش کن...
شاید بعضی از قسمت هاش خاطرات تو باشن!
.
.
آهن پرست بودن دختر ها یه خصلت ۱۰۰٪ نسبیه
این خاصیت دختر ها خلاصه میشه تو چشم های تو!
.
.
دختر ها دقیقا همون قدر آهن پرست هستن که:

تو به جای دیدن یه دختر یا یه زن یا حتی گاهی یه مادر!
فقط برجستگی میبینی...

و این خیلی جالبه که چشمت انقدر قوی هست که تمام اعضای بدن رو از زیر گشاد ترین لباس ها اِسکَن میکنی و سه بعدی میبینی!
.
.
دختر ها دقیقا همون قدر آهن پرست هستن که:

تو به جای این که تو برخورد با اونا بهشون بگی ببخشید خانم محترم
میگی جووووووون عجب چیزییییییههههه!!!
.
.
دختر ها دقیقا همون قدر آهن پرست هستن که:

تو وقتی توی تاکسی میشینی ؛ با هر بار پیچیدن فرمون ماشین
تو هم میوفتی روی اون دختر ساده که چسبیده به در ماشین!
.
.
دختر ها دقیقا همون قدر آهن پرست هستن که:

وقتی با یه دختر همراه هستی ؛ همش بهش تعارف میکنی که خانوم ها مقدم تر هستن تا جلو تر از تو راه برن...
ولی خودت خوب میدونی نیتت واسه این کار چیه!!!
.
.
دختر ها دقیقا همون قدر آهن پرست هستن که:

وقتی تو با زَنت میری بیرون حتی رنگ ... دیگران رو تشخیص میدی!
اما حس نمیکنی که زنت چند متر عقب تر ؛ از درد لگد های بچه ی توی شکمش گوشه خیابون داره به خودش میپیچه!!!
.
.
دختر ها دقیقا همون قدر آهن پرست هستن که:

تو وقتی میخوای باهاشون آشنا بشی ؛
به جای اینکه دلشون رو به دست بیاری ...مخشون رو به دست میاری
به جای اینکه ببینی از نظر اخلاق و روحیه به هم میخورید...
همون اول میگی جا داری یا جور کنم ؟!!!
.
.
دختر ها دقیقا همون قدر آهن پرست هستن که:

وقتی میخورن زمین و تو میری دستشون رو میگیری و بلند میکنی ؛
به جای اینکه سرت رو بندازی پایین و راهت رو ادامه بدی...
سریع بهش شماره میدی و میگی از آشناییتون خوشبختم!
اونوقت اگه یه مرد مثل خودت یا یه بچه یا حتی یه پیر مرد /پیر زن
می خورد زمین بازم همینجوری شیرجه میزدی سمتش که کمکش کنی؟
دِ نگو آره ... چون اگه این کاره بودی توی اتوبوس جاتو میدادی به اون پیر مردی که بالا سرت با عصا وایساده!
.
.
خلاصه که آقا پسر..
هر وقت تونستی از کنار یه دختر یا زن رد بشی و به جای این که بگی
بخورمت عزیزم!
بگی سلام بانو...
اونوقت میتونی اسم خودت رو بذاری مرد...
و مطمئن باش که هنوز هستن دختر هایی که مرد پرست هستن
نه آهن پرست.

منظورم به همه نیست...هنوزم مرد پیدا میشه


+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت14:36توسط setare | |

شبــهایم پــُــر شــده از خواب هایی کـ در بیــداری انتظارش را دارم

می دانــی بیا بنشین اینجــا تا برایت کمــی دَردُ دل کنم ...


از تو چــه پنهان ، شبهــا در خواب ، رخت ِ عروســی را به تن دارم


کـ دامادش تــویـــی


خوشحال کننــده است نــه ؟


اما همیشــه رخت ِ عروســی ، خبــر از مــرگ بوده !!!

نکنـــد نیاییُ من اینجــا از غصه دلتنگــی ِ نیامدنت

بمیـــرم ؟!!!


تو تعبیـــر ِ خواب بلــدی دلکــــم ؟


بیــا تعبیـــر کن کـ تا تو فاصلــه ایی نمــانده


بیــا و دلخــوشیم را برایم به باور تبدیل کن


فقط بیـــا


بودنتـــ را می خواهم ... "


+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت13:22توسط setare | |

بر تمام قبر های این شهر
بوسه بزن
شاید به یاد بیاوری
کجا مرا جا گذاشتی...
من در تنها ترین قبر این شهر خفته ام
صدای کلاغها را می شنوی؟
دارند برایم فاتحه می خوانند.....!!

+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت13:12توسط setare | |

حسادت نکن! … این که بعد از تو بغل گرفته ام …

زانوی غـَم اســت...!

+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت13:4توسط setare | |

کاش می دانستی، من سکوتم حرف است،

حرف هایم حرف است،

خنده هایم، خنده هایم حرف است.

کاش می دانستی،

می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم.

کاش می دانستی، کاش می فهمیدی،

کاش و صد کاش نمی ترسیدی که مبادا دل من پیش دلت گیر کند،

یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند.

من کمی زودتر از خیلی دیر،

مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد.

تو نترس، سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد.

کاش می دانستی،

چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت،

در زمانی که برای غربتت سینه دلسوزی نیست.

تازه خواهی فهمید، مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست.

 

+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت12:20توسط setare | |

 

لحظه نبودن نیستن ها

 

اگر منت می نهی بر کلام من

 

با احترام سلامت می گویم

 

و هزار گلپونه بوسه به چشمانت هدیه میدهم

 

قابل ناز چشمانت را ندارد

 

دیروز یادگاری هایت همدم من شدند

 

وبه حرفهای نگفته من گوش دادند

 

و برایم دلسوزی کردند

 

البته به روش خودشان

 

که همان سکوت تکراری بود و یاداوری خاطرات با تو بودن

 

دست نوشته ات را می بوسیدم

 

و گریه می کردم

 

به بزرگی نا مهربانی ات ببخش

 

که اشکهایم دست خطت را بوسیدن

 

باز هم ستاره به ستاره جستجویت کردم

 

ولی نیافتمت

از کهکشان دلسپردگی من خسته شدی؟
که تاب ماندن نیاوردی و با بی وفایی رفتی؟

 

مهتاب کهکشانی تمام وجود من

 

آنقدر بی تاب دیدنت شده ام

 

که دلتنگی ام را به قاصدک سپردم

 

و به هزار ترانه و شعر رقصان به سوی تو فرستادم

 

روزها و شبها به دنبالت امدند و تو را ندیدند

 

قاصدک هم بر نگشت

 

شاید او را هم روباه وار شیفته خود کردی

 

باشد

 

اشکالی ندارد

 

اگر قاصدکم هم اینگونه اسیر تو شود

 

قبول است .خوش دنیایی است

 

کاش یاسهایی که برایت پرپر شدند

 

و به سویت امدند

 

دوست داشتنم را برایت آرزو کنند

 

کاش باران بعد ظهرهایت تو را

 

به یاد اشکهای من بیندارد

 

هر پرنده در قفس نام مرا می خواند و..

هر غنچه پرپر یاد من

 

نیم نگاهی به روزهای تنهایی من کن

 

و گاه لحظهای زرد و بی صدای مرا

 

در زیر باران

 

قاصدکم را ول کن

 

بگذار قاصدک ترانه های من

 

در هوای دلتنگی تو پرواز کند

 

در همین حال و هوا باز هم گلهای بی تابی شکفته

 

بی وفا. امشب شام غریبانه من  است

 

به یادت مثل شمع میسوزم

 

و زره زره وجودم آب می شود

 

تو هم به یاد بی تابی های من

 

شمعی روشن کن و بگذار مثل من بسوزد

 

ای باران . یادم کن زمانی که اشکهایم میریزد

نگذار دیگران تنهایی وحید را در وحید تنها ببینند

+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت10:12توسط setare | |

هوس کردم بازم  امروز  تو خیابون  بازم اشک بریزم  طبق معمول همیشه. آخه وقتی بارون میاد رو صورت یه عاشق مثل من  دیگه  حتی فرق  بارون و اشک دیگه معلوم نمیشه. امروز  چشمای من  مثل ابرهای  بهاره نخند به حال من  که حالم گریه داره  . چرا حرفام  نمیتونه رو تو تاثیری بزاره  آره بخند  بخند که حالم خنده داره . این عشق یک طرفه من رو کشیده تو خیابون  نمی خوام توی این خلوت کسی دور برم باشه نه  پلکام  روی هم میره  نه  دست می کشم از گریه  نه می خوام بند بیاد بارون  نه چتری رو سرم باشه.  بخند که حالم خنده داره 

+نوشته شده در سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:,ساعت21:47توسط setare | |

 من نه عاشق بودم

        و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

 من خودم بودم و یک حس غریب

 که به صد عشق و هوس می ارزید

 من خودم بودم دستی که صداقت میکاشت

 گر چه در حسرت گندم پوسید

 من خودم بودم هر پنجره ای

 که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود

 و خدا میداند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود

 من نه عاشق بودم

 و نه دلداده به گیسوی بلند

 و نه آلوده به افکار پلید

 من به دنبال نگاهی بودم

 که مرا از پس دیوانگی ام میفهمید

 آرزویم این بود

 دور اما چه قشنگ

 که روم تا در دروازه نور

 تا شوم چیره به شفافی صبح

 به خودم می گفتم

 تا دم پنجره ها راهی نیست

 من نمی دانستم

 که چه جرمی دارد

 دستهایی که تهی ست

 و چرا بوی تعفن دارد

 گل پیری که به گلخانه نرست

 روزگاریست غریب

 تازگی میگویند

 که چه عیبی دارد

 که سگی چاق رود لای برنج

 من چه خوشبین بودم

 همه اش رویا بود

 و خدا می داند

 سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود

+نوشته شده در سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:,ساعت21:29توسط setare | |

 پسر: ضعيفه!دلمون برات تنگ شده بود اومديم زيارتت کنيم!

دختر: توباز گفتي ضعيفه؟

پسر: خب… منزل بگم چطوره؟

دختر: واااااي… از دست تو!

پسر: باشه… باشه ببخشيد ويکتوريا خوبه؟

دختر:اه…اصلاباهات قهرم.

پسر: باشه بابا… توعزيز مني، خوب شد؟… آشتي؟

دختر:آشتي… راستي گفتي دلت چي شده بود؟

پسر: دلم! آها يه کم مي پيچه…! ازديشب تاحالا.

دختر: … واقعا که!

پسر: خب چيه؟ نميگم مريضم اصلا… خوبه؟

دختر: لوووس!

پسر: اي بابا… ضعيفه! اين نوبه اگه قهرکني ديگه نازکش نداري ها!

دختر: بازم گفت اين کلمه رو…!

پسر: خب تقصرخودته! ميدوني که من اونايي رو که دوست دارم اذيت ميکنم… هي نقطه ضعف ميدي دست من!

دختر: من ازدست توچي کارکنم؟

پسر: شکرخدا…! دلم هم پيچ ميخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم… ليلي قرن بيست ويکم من!

دختر: چه دل قشنگي داري تو! چقدر به سادگي دلت حسوديم ميشه!

پسر: صفاي وجودت خانوم!

دختر: مي دوني! دلم… براي پياده روي هامون… براي سرک کشيدن تومغازه هاي کتاب فروشي ورق زدن کتابها… براي بوي کاغذ نو… براي شونه به شونه ات را رفتن و ديدن نگاه حسرت بار بقيه… آخه هيچ زني که مردي مثل مرد من نداره!

پسر: مي دونم… مي دونم… دل منم تنگه… براي ديدن آسمون چشماي تو… براي بستني شاتوتي هايي که باهم ميخورديم… براي خونه اي که توي خيال ساخته بوديم ومن مردش بودم….!

دختر: يادته هميشه ميگفتي به من ميگفتي “خاتون”

پسر: آره… آخه تو منو ياد دخترهاي ابرو کمون قجري مي انداختي!

دختر: ولي من که بور بودم!

پسر: باشه… فرقي نمي کنه!

دختر: آخ چه روزهايي بودن… چقدردلم هواي دستاي مردونه ات رو کرده… وقتي توي دستام گره مي خوردن… مجنون من…

پسر: …

دختر: چت شد چرا چيزي نميگي؟

پسر: …

دختر: نگاه کن ببينم! منو نگاه کن…

پسر: …

دختر: الهي من بميرم… چشات چرا نمناکه… فداي توبشم…

پسر: خدا… نه… (گريه)

دختر: چراگريه ميکني؟

پسر: چرا نکنم… ها؟

دختر: گريه نکن … من دوست ندارم مرد گريه کنه… جلو اين همه آدم… بخند ديگه… بخند… زودباش…

پسر: وقتي دستاتو کم دارم چطوري بخندم؟ کي اشکامو کنار بزنه که گريه نکنم…

دختر: بخند… و گرنه منم گريه ميکنماا

پسر: باشه… باشه… تسليم… گريه نمي کنم… ولي نمي تونم بخندم

دختر: آفرين! حالا بگو براي کادو ولنتاين چي خريدي؟

پسر: توکه ميدوني من از اين لوس بازي ها خوشم نمياد… ولي امسال برات يه کادو خوب آوردم…

دختر: چي…؟ زودباش بگو… آب از لب و لوچه ام آويزون شد …

پسر: …

دختر: دوباره ساکت شدي؟

پسر: برات… کادو… (هق هق گريه)… برات يه دسته گل گلايل!… يه شيشه گلاب… ويه بغض طولاني آوردم…!

تک عروس گورستان!

پنج شنبه ها ديگه بدون تو خيابونها صفايي نداره…!

اينجاکناره خانه ي ابديت مينشينم و فاتحه ميخونم…

نه… اشک و فاتحه

نه… اشک و فاتحه و دلتنگي

امان… خاتون من! توخيلي وقته که…

آرام بخواب باي کوچ کرده ي من…

ديگر نگران قرصهاي نخورده ام… لباس اتو نکشيده ام…. و صورت پف کرده از بي خوابيم نباش…!

نگران خيره شدن مردم به اشک هاي من هم نباش..?!

بعد از تو ديگر مرد نيستم اگر بخندم…

اما… تـو آرام بخواب…

+نوشته شده در سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:,ساعت21:21توسط setare | |

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد